LOVE STORY
داستان عاشقانه و زیبای دو خط موازی دو خط موازی زائیده شدند . پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید. آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد . خط اولی گفت : خط دومی گفت : من هم میتوانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت . خط اولی گفت : چه شغل شاعرانه ای و حتما زندگی خوشی خواهیم داشت . دو خط موازی لرزیدند . به هم دیگر نگاه کردند . و خط دومی پقی زد زیر گریه . خط اولی گفت نه این امکان ندارد حتما یک راهی پیدا میشود . خط دومی گفت شنیدی که چه گفتند . هیچ راهی وجود ندارد ما هیچ وقت به هم نمی رسیم و دوباره زد زیر گریه . آنها از دشتها گذشتند ... ریاضی دان به آنها گفت : این محال است .هیچ فرمول ریاضی شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چیز را خراب میکنید . فیزیکدان گفت : بگذارید از همین الان ناامیدتان کنم .اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت ، دیگر دانشی بنام فیزیک وجود نداشت . پزشک گفت : از من کاری ساخته نیست ، دردتان بی درمان است . شیمی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید . اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد . ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید رسیدن شما به هم مساویست با نابودی جهان . دنیا کن فیکون می شود سیارات از مدار خارج میشوند کرات با هم تصادم می کنند نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید . فیلسوف گفت : متاسفم ... جمع نقیضین محال است . شما به هم می رسید . دو خط موازی او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند . یک روز به یک دشت رسیدند . یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و بر بومش نقاشی میکرد . نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد
و در همان یک نگاه قلبشان تپید .
و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند .
ما میتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم .
و خط دومی از هیجان لرزید .
خط اولی گفت و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ .
من روزها کار میکنم.میتوانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ، یا خط کنار یک نردبام .
در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .
و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .
خط اولی گفت : نباید ناامید شد . ما از صفحه خارج میشویم و دنیا را زیر پا میگذاریم . بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند .
خط دومی آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند از زیر کلاس درس گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد .
از صحراهای سوزان ...
از کوهای بلند ...
از دره های عمیق ...
از دریاها ...
از شهرهای شلوغ ...
سالها گذشت وآنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند .
و بالاخره به کودکی رسیدند کودک فقط سه جمله گفت :
نه در دنیای واقعیات .
آن را در دنیای دیگری جستجو کنید .
اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل می گرفت .
« آنها کم کم میل رسیدن به هم را از دست می دادند »
خط اولی گفت : این بی معنیست .
خط دومی گفت : چی بی معنیست ؟
خط اولی گفت : این که به هم برسیم .
خط دومی گفت : من هم همینطور فکر میکنم و آنها به راهشان ادامه دادند .
خط اولی گفت : بیا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیدا کنیم .
خط دومی گفت : شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم .
خط اولی گفت : در آن بوم نقاشی حتما آرامش خواهیم یافت .
و آن دو وارد دشت شدند و روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش .
و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت سر دو خط موازی عاشقانه به هم رسیدند
قالب ساز وبلاگ پیچک دات نت |